Web Analytics Made Easy - Statcounter

کسانی می‌گفتند نمی‌گذارند بروید داخل بیمارستان. با این حال دو مینی بوس آدم بودیم که رفتیم، همه هم رفتیم داخل بیمارستان و پیکر صفرعلی را دیدیم.

 به گزارش گروه سیاسی خبرگزاری دانشجو، وقتی خواستیم دایره گفتگوهایمان با خانواده شهدای مدافع حرم فاطمیون را از استان تهران و قم و البرز فراتر ببریم، پیشنهاد اول، استان اصفهان و شهر اصفهان بود.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

همه کسانی که در جریان مجاهدت‌های افاغنه ساکن اصفهان در دوران نبرد سوریه بودند، برای شهید صفرعلی سیفی، ارزش فوق‌العاده ای قائل بودند. با کمک دوستان خوبمان در گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان با خانواده سیفی که دو پسرشان را تقدیم دفاع از حرم حضرت زینب کبری سلام الله علیها کرده بودند، مرتبط شدیم و آنچه در ادامه و در چند قسمت می‌خوانید، گفتگو با پدر و مادر این شهیدان است.

گفتگوی دیگری نیز با همسر شهید محمدرضا سیفی داریم که در روزهای بعد، تقدیمتان می‌کنیم؛ به شرط صلواتی به روح پاک همه شهیدان مدافع حرم از ایرانی و پاکستانی گرفته تا عراقی و افغان و...

در جمع خانواده شهیدان سیفی

**: کربلایی! شما چی شنیدید از نحوه شهادت آقاصفرعلی؟

پدر شهید: ما که دیگه هیچی، نه گوشی دستم بود و نه تلفن؛ سر کار بودیم، خانه که می آمدیم صحبت می کردیم. دیگر از شهید شدنش هم ما خبر نشدیم تا شبی که داداشم آمد و گفت. البته آن وقت هم من سرِ کار بودم. داداشم آمد گفت بیا خانه من با تو کار دارم، گفتم چه کار داری؟ گفت بیا من کارِت دارم. جوادآقا داداش بنده گفت گوش کن؛ ناراحت نشو؛ پیکر محمدرضا آمده به تهران؛ تو خوشحال باش که پیکر محمدرضا آمده. ما نشسته بودیم در خانه که چند نفر هم آمدند نشستند، گفتند پیکر محمدرضا آمده. دیدیم که هیچ خبری نیست. بعدش آدم‌های زیادی آمدند و خانه پر شد. یک آخوندی آمد گفت صفرعلی چی شد و چکار شده. ما اصلا هیچ نفهمیدیم دنیا چه رقم است، نشسته بودم که مادرش از خانه آمد گفت که صفرعلی شهید شده. دیگر نصفه شب ما نفهمیدیم، یک هفته باشد آنجا بودم.

**: مادر چطور شما اطلاع پیدا کردید که شهید شدند؟

مادر شهید: ما روز جمعه رفتیم به شاهین‌شهر؛ ختم قرآن بود؛ رفتم آنجا، عروسم هم آمد. روضه خوانی بود. جمع، زنانه بود. زنی که روضه‌خوانی می‌کرد، گفت برای مادر شهید هم دعا کنید. تا برای مادر شهید دعا کرد من یک طوری شدم. فکر کردم پسر بزرگم که شهید شده، اینها خبر شده‌اند که پیکرش را آورده‌اند.

**: فکر کردید که دعا برای شهید آقا محمدرضا بوده؟

مادر شهید: بله، اصلا صفرعلی به یادم نبود. بالاخره آمدیم خانه.

**: آنها خبر داشتند؟

مادر شهید: آنها همه خبر داشتند.

خواهر شهید: فامیل ها همه خبر داشتند، تلویزیون هم اعلام کرده بود. عکس صفرعلی که داخل پارک بود، دستش را اینطوری گذاشته بود را نشان داده بود و گفت بود شهادت صفرعلی سیفی را تبریک می گوییم؛ بعد دیگه ما خبردار شدیم. دخترم داد زد، پسرم جیغ زد، همه نگران بودیم که ننه خبر نشود. به برادرم مصطفی زنگ زدیم؛ گفت تلویزیون خانه را روشن نکنید. من خبردار شدم ولی تا چهار روز به مادر خبر ندادم؛ بهانه گیری می کردیم که درباره صفرعلی چیزی نگویید، تا جایی که سعی کردیم ننه به مجلس روضه و صلوات نرود تا مردم به ننه چیزی نگویند. می گفتیم ننه! پایت درد است نرو مجلس صلوات و روضه. نمی توانستیم بگوییم که صفر شهید شده. باید سپاه خبر می‌داد ولی سپاه خبر نداد دیگر. ما خودمان از تلویزیون خبردار شدیم.

مادر شهید: از دهن مردم خبردار شدیم.

خواهر شهید: وگرنه سپاه هیچ خبر نداد، نگفت که بچه ات به شهادت رسیده.

**: کی گفت به شما مادر؟

مادر شهید: رفتم روضه. جمعه شب رفتم خانه دوست‌مان. پسرم من را دید و گفت تو کجا آمدی؟ گفتم اینجا آمده‌ام برای ختم قرآن و صلوات. گفت بلند شو برو خانه. آنجا غذا خوردیم و من را برد به خانه. فردایش همین دور و برها، یکی از دوست‌ها ختم قرآن داشت؛ باز هم گفتند نرو. گفتم شما چرا مرا منع می کنید که نروم دعا، چرا نمی گذارید؟ بگذارید من بروم. رفتم. وقتی تمام شد، باز یکی از زن‌ها آمد در خانه و نشستیم اینقدر گریه کردیم. یک خانم آمد گفت زیاد گریه نکن تو؛ این مادر شهید است دارد گریه می کند.

ساعت سه بود آمدیم خانه. آمدیم و نشستیم که صاحبخانه زنگ زد که برای کرایه خانه می آیم. آمد کرایه خانه را برد. همین جا نشسته بودم که نماز عشا بخوانم، که برادر شوهرم آمد. خیلی تعجب کردم؛ تا در را باز کردم، آمد نشست، گفتم تو کجا آمدی؟ چرا آمدی؟ گفت نمی گذاری خانه برادرم بیایم؟ گفتم تو روز جمعه می آمدی. تو چطور امروز آمدی؟ گفت از جایی می‌امدم، گفتم سری به شما بزنم. آمد در خانه نشست تا ساعت ۹ شب. پهلویش نشستم گفتم تو بگو چطور آمدی؟ گفت چرا اینطور سئوال می کنی که تو چطور آمدی؟ در خانه ما هم نفرات می‌آمدند و می‌رفتند. وقتی جمعیت کم شد، من را صدا کرد و گفت بیا اینجا. رفتم پیشش نشستم. گفت ناراحت نشوی، گریه نکنی، خدا را شکر خدا را شکر، پیکر محمدرضا پیدا شده؛ نمی دانم در مشهد است یا در تهران است، فردا یا پس فردا می گیریمش.

من اصلا گریه نکردم و گفتم خدا را شکر که گم شده ام پیدا شده. خدا را شکر. زنگ زدم به شوهرِ دخترم، و گفتم کجایی؟ گفت سر کار هستم. گفتم به آقا رمضان یک طوری صحبت کن که پیکر محمدرضا پیدا شده. در حالی که خودش خبر داشت که اصل موضوع چیست. به آن دختر داماد دیگرم زنگ زدم و گفت دارم کربلا می روم. گفتم چرا بچه ها را بردی؟ بچه ها که درس دارند؟ چرا مادرش را بردی؟ گفت که اینها را آوردم که من را همراهی کنند وقتی کربلا می روم. همین طور. به آن دامادم هم گفتم پیکر محمدرضا پیدا شده، به دخترم نگویی که او ناراحت می شود. اینها آمدند.

صبح شد، کربلایی هم نشسته بود، چای می خورد، چای آوردم. دو نفر هم از فامیل های ما بودند. اینقدر زیاد نشستند. گفتم شما خبر شدید که پیکر محمدرضا پیدا شده؟ گفتند آره؛ ما هم خبر شدیم، خدا را شکر، تو دعا کن و سعی کن گریه نکنی که پیکر محمدرضا پیدا شده. تا نفرات آمدند، فامیل آمد، قوم و خویش آمدند، به دخترها گفتم اینقدر گریه نکنید، گویا خبر شدند. گفتند مامان شما گریه نکن خدا را شکر که گم شده پیدا شده. خدا را شکر پیدا شده. خانه پر از مردها و زن ها شد و رفتند آنجا نشستند. یک زن از همین فامیل ها همین طور آمد جلو گفت صفرعلی شهید شده؟! گفتم نه، همین که گفت صفرعلی شهید شده من در را نگاه کردم. گفتم صفرعلی کجاست؟ گفت صفرعلی شهید شده. گفتم نه، صفرعلی شهید نشده! دوشنبه من باهاش صحبت کردم، شهید نشده.

خواهر شهید: مصطفی آمد گردن مامان را بغل کرد و گفت نه مامان، خواب نیست، صفرعلی شهید شده.

مادر شهید: مصطفی آمد گردنم را گرفت: و گفت مامان جان صفرعلی شهید شده، مامان جان صفرعلی شهید شده... گفتم نه، هر چه گفت صفرعلی شهید شده گفتم نه. آمدم این طرف گفتم آره چرا صفرعلی شهید شده...

سرمان را می دهیم بالا. ما در راه خدا در راه دین، در راه اسلام به خدمت حضرت رقیه و حضرت زینب دادیم، من اینها را برای حضرت زینب فرستادم، حضرت رقیه و امام حسین... اینها خاک پای امام حسین هم نمی شدند. خاک پای حضرت زینب، حضرت رقیه نمی شدند. راضی‌ام به رضای خدا.

**: صفرعلی که رفت، با کی در این خانه زندگی می کردید؟

مادر شهید: با پدرش.

**: دو نفری؟ کسی دیگر نبود؟

مادر شهید: نه.

**: آن موقع کربلایی خودش کار می کرد؟

پدر شهید: آره؛ کار می کردم.

**: بهش نگفتید نرو سوریه بیا برایت زن بگیرم؟

مادر شهید: همین دفعه آخر که رفت گفت یکی برای من پیدا کن که با تو زندگی کند، تو تنها نباشی. هر چه می رفتم و دختر نگاه می کردم می گفت ما با مادر تو زندگی نمی کنم؛ صفرعلی هم می گفت زن نمی گیرم. هر چه می گفتم بابا حالا هیچ کس با مادرشوهر نمی نشیند، تو باید زن بگیری تا دیگر سوریه نروی. گفت اگر زن هم بگیرم می گویم من سوریه می روم، زن با مادرم می نشیند...

**: از صحبت های شهید وصیتی چیزی ندارید؟

مادر شهید: نه.

**: مثلا موقع رفتن چی به شما می گفت؟

مادر شهید: موقع رفتن می گفت مامان! مواظب خودت باش مواظب بابا باش. زیاد حرف نمی زد، نماز را بخوانید، غصه ما را نخورید. غصه بابای علی را نخورید، وقتی ما می آمد می گفتم محمدرضا کجا شد؟ محمدرضا کجا شد؟ می گفت مامان تو همه اش می گویی محمدرضا کجا شد، محمدرضا جایش خوب است.

**: از مراسم هایی که برای شهید گرفتید بگویید؟ کی پیکرش آمد؟ کجا آمد؟

مادر شهید: روزی که ما خبر شدیم، روز یکشنبه که خبر شدیم، یک هفته شد تا پیکرش آمد، خبرش آمد و گفتند روز دوشنبه بروید در بیمارستان و پیکرش را ببینید. رفتیم آنجا پیکرش را دیدیم.

**: کی به شما گفت بروید آنجا؟

مادر شهید: از سپاه زنگ زدند.

خواهر شهید: زنگ زدند به مصطفی و ساعت و روزش را گفتند که بروید آنجا برای خداحافظی.

پیکر شهید صفرعلی سیفی

**: چند نفر رفتید؟

خواهر شهید: دو مینی‌بوس بودیم که رفتیم. به جز آنها که با وسیله نقلیه شخصی رفتند.

مادر شهید: کسانی می گفتند نمی گذارند بروید داخل بیمارستان. با این حال دو مینی بوس آدم بودیم که رفتیم، همه هم رفتیم داخل بیمارستان و پیکر صفرعلی را دیدیم.

**: ساعت چند بود؟

مادر شهید: ۵ بعد از ظهر بود.

**: مراسم تشییع کی بود؟

مادر شهید: برای مراسم خاکسپاری‌اش گفتند فلان روز صفرعلی را به خانه می‌آورند.

خواهر شهید: یک هفته بعدش قرار گذاشتند و همه فامیل ها جمع شدند در این خانه، پیکر صفر را آوردند خانه؛ همه فامیل های ما جمع شده بودند اینجا؛ بعد فردای آن روز از اینجا بردنش برای خاکسپاری.

**: از روز تشییع چی به یادتان مانده؟

خواهر شهید: خیلی شلوغ بود؛ سه تا شهید آورده بودند.

**: دو تا شهید دیگر کی بودند؟

خواهر شهید: یکی‌ش افغان بود، شهید امین حسینی.

**: با هم شهید شده بودند یا نه؟

پدر شهید: آره.

خواهر شهید: نمی دانم با هم بودند یا جدا جدا، اما سه تا شهید آورده بودند.

**: بعد از تشییع جنازه چه کار کردید؟

خواهر شهید: دیگه آمدیم خانه، فامیل ها می رفتند و می آمدند. شبش هم فامیل‌ها اهمین جا برایش مراسم گرفتند. گوسفند جلویش کشته بودیم.

**: وقتی می خواستند بیاورند خانه برایش گوسفند کشتید؟

خواهر شهید: بله، جلوی تابوتش گوسفند کشتیم.

**: الان مزارشان کجاست؟

مادر شهید: گلزار شهدا، قسمت مدافعان حرم.

**: کربلایی شما الان چه کار می کنید؟

پدر شهید: شغل نداریم دیگر.

مادر شهید: کار نمی تواند بکند، مریض است.

پدر شهید: مریض هستم، بعضی وقت‌ها احساس می کنم درون قلبم خونریزی می شود؛همین چند روز پیش مریض بودم و رفتم بیمارستان. حوصله ام سر می رود این طرف و آن طرف می روم بیرون خانه.

**: ما افغان‌ها طوری هستیم که اگر کار نکنیم خیلی سخت است برایمان، شما اگر کار نکنید کسی هست از لحاظ اقتصادی کمکتان کند؟

پدر شهید: نه، یک پسرم که مصطفی هست، مستقل زندگی می‌کند. حبیب الله که زن و بچه دارد هم در ترکیه زندگی می کند.

**: الان حقوق بهتان می دهند؟

مادر شهید: چرا می دهند.

**: مدارک شناسایی‌تان چطور است؟ پاسپورت دارید؟ شناسنامه دارید؟

پدر شهید: کارت داشتیم. الان شناسنامه داده‌اند.

**: سپاه و بنیاد شهید چه کمک‌هایی به شما می کنند؟

مادر شهید: دیگه اصلا کمک نمی کنند، همان چند وقت که پول دادند دیگر اصلا کمک نمی کنند.

خواهر شهید: از آن موقعی که کرونا آمده نه به ما سر می زند نه هیچی.

**: چند دفعه سر زدند به شما تا الان؟

مادر شهید: از آن موقعی که کرونا آمده هیچ کس سر نمی زند.

**: قبل از کرونا سر می زدند؟

مادر شهید: دو ماه یا سه ماه یک بار  یا زنگ می زدند یا می‌آمدند.

**: کی سر می زد؟

مادر شهید: آقای ملکوتی و آقای کریمی و...

**: آقا حبیب الله کجاست؟

مادر شهید: با زن و بچه‌اش در ترکیه زندگی می کند.

**: آقا محمدموسی چطور؟

پدر شهید: او هم در یونان است، مجرد است.

**: مصطفی چی؟

مادر شهید: او زن و بچه دارد و در تهران می نشیند.

**: الان سئوال‌های ما درباره شهید صفرعلی را انجام دادیم. اگر خدا بخواهد، چند سئوال هم در مورد شهید محمدرضا سیفی از شما داریم که می پرسیم...

*با سپاس از برادر محرم‌حسین نوری و گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان

منبع: خبرگزاری مشرق

منبع: خبرگزاری دانشجو

کلیدواژه: مدافعان حرم شهید مدافع حرم شهدای مدافع حرم شهدای لشکر زینبیون شهدای لشکر فاطمیون پیکر محمدرضا داخل بیمارستان دو مینی بوس خواهر شهید خدا را شکر حضرت زینب مادر شهید پدر شهید فامیل ها گفتم نه آمد گفت ما خبر زنگ زد گفت ما

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت snn.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «خبرگزاری دانشجو» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۳۹۸۹۱۹۳ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

پسر روانی مادر پیرش را کشت و در خانه آتش زد

ساعت ۱۰ شب شنبه ۱۵ اردیبهشت ساکنان ساختمانی در محله وردآورد صدای درگیری و مشاجره مادر و پسر همسایه طبقه سوم را شنیدند.   به گزارش خبرآنلاین،دقایقی بعد ناگهان صدای زن همسایه خاموش شد اما استشمام بوی شدید سوختگی که کل ساختمان را پر کرده بود همسایه‌ها را از خانه‌هایشان بیرون کشید.   به‌دنبال بوی دود و سوختگی، آنها به طبقه سوم رسیدند و دریافتند این بو از خانه مادر و پسر می‌آید. بلافاصله آنها با آتش‌نشانی و پلیس تماس گرفتند. وقتی همسایه‌ها پشت در خانه رسیدند پسر جوان فریاد می‌زد: «بروید! اگر از اینجا دور نشوید خودم را با اسید می‌سوزانم.»   لحظاتی بعد مأموران کلانتری وردآورد و آتش‌نشانی وارد محل شده و از پسر جوان خواستند تا در را باز کند. اما تهدیدهای او ادامه داشت و فریاد می‌زد: اگر کسی نزدیک شود خودم را با اسید می‌سوزانم.   از آنجایی که صدایی از زن صاحبخانه به گوش نمی‌رسید، مأموران احتمال دادند که بلایی سر پیرزن آمده باشد.با این احتمال موضوع به بازپرس کشیک قتل و کارآگاهان اداره دهم پلیس آگاهی پایتخت اعلام شد.   با حضور تیم جنایی در محل و پس از دقایقی صحبت با پسر جوان، او تسلیم شد و در را باز کرد. با ورود تیم جنایی به محل آنها با جسد پیرزن جلوی در آپارتمان روبه‌رو شدند که در حال سوختن بود.   خانه بهم ریخته و کنار جسد چاقو، پیچ گوشتی و ظرفی افتاده بود که پسر جوان مدعی بود داخل آن اسید است و می‌خواسته با آن، خودش را بسوزاند. امدادگران آتش‌نشانی، بلافاصله جسد را خاموش کردند.   یکی از همسایه‌ها در تحقیقات میدانی کارآگاهان اداره دهم پلیس آگاهی پایتخت گفت: این پسر مشکل روحی و روانی دارد و حتی مدتی هم در مرکز درمانی بستری بود. شب حادثه صدای مشاجره او و مادرش را شنیدم که مادرش می‌خواست او قرص‌هایش را بخورد اما وی امتناع می‌کرد.   اعتراف به قتل پسر جوان که وضعیت روحی خوبی نداشت در رابطه با جنایتی که مرتکب شده بود، گفت: مادرم مدام می‌گفت تو دیوانه‌ای و باید قرص‌هایت را بخوری. این کلمات مرا تحریک کرد. حس بدی به من دست داده بود و صداهایی می‌شنیدم که از من می‌خواست از مادرم انتقام بگیرم.   وقتی داخل آشپزخانه بود به سمتش رفتم و چاقو و پیچ گوشتی را از آشپزخانه برداشتم و به او حمله کردم. مادرم فرار کرد و من دنبالش دویدم و او را زدم بعد روی جسد بنزین ریختم و آن را به آتش کشیدم.   با دیدن شعله‌های آتش تازه متوجه شدم که چه‌کار کرده‌ام. پشیمان شدم و تصمیم گرفتم با اسید خودم را بکشم. به سراغ ظرفی رفتم که داخل آن اسید بود. من نمی‌توانستم بدون مادرم زندگی کنم.

در بررسی محتویات بطری، مشخص شد که داخل بطری جوهر نمک بوده اما متهم تصور می‌کرده که داخل آن اسید است. پسر جوان که وضعیت روحی مناسبی نداشت به دستور بازپرس جنایی بازداشت و برای بررسی سلامت روانی به پزشکی قانونی منتقل شد. کانال عصر ایران در تلگرام

دیگر خبرها

  • جزئیات جدید و دردناک از دزدیده شدن دختر ۴ ساله کلاله‌ای ؛ قصد فروش یسنا را داشتند
  • جزئیات جدید از دزدیده شدن دختر ۴ ساله کلاله‌ای
  • کارگر ۳۵ ساله قصد فروش یسنا را داشت
  • مصدومیت ۱۰ نفر در واژگونی یک دستگاه مینی‌بوس در آستانه اشرفیه
  • آتش در خانواده نیکا شاکرمی
  • پسر روانی مادر پیرش را کشت و در خانه آتش زد
  • جزئیات جدید از دزدیده شدن دختر ۴ ساله کلاله‌ای؛ کارگر ۳۵ ساله قصد فروش یسنا را داشت
  • «اُمّ علاء»؛ مادر شهیدی که هفت عزیزش را تقدیم اسلام کرد
  • انجام ۵۲ هزار زایمان در بیمارستان‌های فارس
  • انتشار متن نامه شهید سردار زاهدی به رهبری